معنی تازه پا

حل جدول

تازه پا

نو پا


نو پا

تازه پا

ترکی به فارسی

تازه

تازه

لغت نامه دهخدا

تازه

تازه. [زَ / زِ] (ص، ق) نو باشدکه نقیض کهنه است. (برهان). نقیض کهنه است. (انجمن آرا). نو. (شرفنامه ٔ منیری). جدید. با لفظ کردن و شدن و داشتن و ساختن مستعمل است. (آنندراج). نو... که مقابل کهنه... است. (فرهنگ نظام). مقابل کهن. مقابل دیرین و دیرینه و بیات (در نان و غیره):
وگر نام رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد.
فردوسی.
چنین بود تا بود و این تازه نیست
گزاف زمانه براندازه نیست.
فردوسی.
چنین است و این را بی اندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان.
فردوسی.
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من بسال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و او نو شود
ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر تازه بربست راه.
فردوسی.
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار.
فرخی.
ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نو زیانی.
فرخی.
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی زو بزینت و تازه.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450).
واین نواخت تازه که ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). چون تن درداد برفتن مرا خلیفت کرد و تازه توقیعی از امیر بستد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 663).
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت، باقوّت و تازه وْ برناست.
ناصرخسرو.
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود.
خاقانی.
در صد غم تازه تر گریزم
گر یک غم جانستان ببینم.
خاقانی.
مفلس و بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
نظامی.
هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد.
نظامی.
چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.
حافظ.
چون زخم تازه دوخته از خون لبالبم
ای وای اگر به شکوه شود آشنا لبم.
عرفی (از آنندراج).
عرفی بگیتی از خلد آمد که بازگردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را.
عرفی (ایضاً).
بفروختم بغم دل از غم خریده را
رفتم بتازه این ره صد ره بریده را.
واله هروی (از آنندراج).
|| به مجاز، خرم. خوش. شادمان. بانشاط. خوشحال:
که اندرجهان داد گنج من است
جهان تازه از دسترنج من است.
فردوسی.
چو دیدند روی برادر بمهر
یکی تازه تر برگشادند چهر.
فردوسی.
سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه.
فردوسی.
خورش هست چندانکه اندازه نیست
اگر چهر بازارگان تازه نیست.
فردوسی.
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران ازاین تازه نیست.
فردوسی.
بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی.
فرخی.
امیر گفت الحمدﷲو سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 65). هرگاه که خداوند مالیخولیا خندان روی و تازه وشادکام باشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || ضد پژمرده. (برهان) (انجمن آرا). تری. [کذا]. (آنندراج). طری. باطراوت. خرم. جوان. تر. مقابل خشک. شاداب. نوشکفته: خون تازه، دم ناجع. نجیع. (بحر الجواهر) (دستور اللغه). بقل ٌ ثعدٌ؛ تره ٔ تازه. جنی، میوه ٔ تازه. طری، تازه و تر. غض، تازه و شکوفه ٔ نازک. غضیض، تازه و شکوفه ٔ نرم. غریض، تازه، و منه: لحم ٌ غریض ٌ؛ ای طری... و تازه از هر چیزی و شکوفه ٔ نوباوه. ورث، تازه و تر از هر چیزی. دم ٌ ناقع؛ خون تازه. نضر؛ تازه و باآب. (منتهی الارب):
چون خط معشوق نیست تازه و خوشبوی
از غم آنست سوگوار بنفشه.
رفیعالدین مرزبان فارسی.
شکسته زلف تو تازه بنفشه ٔ طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله ونسرین.
فرخی.
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان.
فرخی.
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر.
فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی.
منوچهری.
هر کجا یابی زین تازه بنفشه خودروی
همه را دسته کن و بسته کن [و] پیش من آر.
منوچهری.
عاشق شده ست نرگس تازه بکودکی
تا هم بکودکی قد او شدچو قد پیر.
منوچهری.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری.
وآن قطره ٔباران که فرودآید از شاخ
بر تازه بنفشه نه بتعجیل، به ادرار.
منوچهری.
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا.
منوچهری.
آستین برزده ای دست بگل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سَذاب ؟
ناصرخسرو.
لاله ای بودم به نیسان خوب رنگ
تازه، اکنون چون بدی نیلوفرم.
ناصرخسرو.
چون بیشتر شدیم جوانی را دیدیم بغایت صورت نیکو و تازه. (قصص الانبیا چ شهشهانی ص 171).
هرکه از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پرخار باد.
مسعودسعد.
آنگه وی را [جَو را] بفال داشتی که او را دیدی سبز و تازه. (نوروزنامه ٔ منسوب بخیام).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.
خاقانی.
... گهی تازه است و گاه پژمرده، سرو را هیچ ثمره نیست و همه وقت تازه است. (گلستان). || بمعنی حادث هم آمده است که در مقابل قدیم است. (برهان). حادث... که مقابل... قدیم است. (فرهنگ نظام): بزرگان گفتند این چه حالت است که تازه گشت ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). || بدیع. (آنندراج). || اخیراً. اخیر. در این نزدیکی (زمان). مقابل گذشته ٔ دور. قریب العهد. جدیداً:
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 478).
خوک چون دیدبدشت اندر تازه پی شیر
گرْش جان باید زآن سو نکند هیچ نگاه.
فرخی.
و عصاره ٔ سرگین خر که تازه افکنده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). نقلست که احمد گفت ببادیه فروشدم بتنها راه گم کردم اعرابی را دیدم بگوشه ای نشسته تازه، گفتم بروم و از وی راه پرسم. (تذکره الاولیای عطار). || مجازاً، بارونق. باجلوه:
ای بتو تازه کریمی و بتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر.
فرخی.
تا سخن است از سخن آوازه باد
نام نظامی بسخن تازه باد.
نظامی.
|| در تداول امروز، مرادف اکنون: پس از اینهمه، تازه می پرسد لیلی نر بود یا ماده. رجوع به ترکیبهای این کلمه شود.

تازه. [زَ] (اِخ) (رباط...) شهریست بشمال آفریقا و از آنجاست ابن بری ابوالحسن علی بن محمدبن حسین. رجوع به ابن بری در همین لغت نامه شود.


پا

پا. (اِخ) نام کرسی پادُکاله از ناحیه ٔ آراس دارای 652 تن سکنه.

پا. (اِ) رِجل. از اندامهای بدن و آن از بیخ ران تا سر پنجه ٔ پای باشد شامل ران و زانو و ساق و قدم. پای. و گاه بمعنی قسمت زیرین پا آید که عرب قدم گوید و آن از اشتالنگ تا نوک ابهام است:
با جهل شما درخور نعلید بسر بر
نه درخور نعلی که بپوشیده به پائید.
ناصرخسرو.
در این میان بهتر بنگریست هر دو پای خود بر سر چهار مار دید. (کلیله و دمنه).
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ.
مولوی.
پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین.
مولوی.
|| گام. خِطوه. قَدم. || کنار. قسمت تحتانی چیزی چون بنا یا دیوار و درخت و هر چیز دیگر. بن. بنیاد. تحت. مقابل فوق. پائین. تَک. تَه. اَسفل. (غیاث اللغات): برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی به پای خضرا. (تاریخ سیستان). بر خضراء کوشک یعقوب نشستی تنها تا هرکه را شغلی بودی به پای خضرا رفتی سخن خویش... با او بگفتی. (تاریخ سیستان). گفتا به پای مناره ٔ کهن بودی ؟ گفتا بودم. (تاریخ سیستان).چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای مناره ٔ کهن کنند. (تاریخ سیستان).
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی بایست.
سعدی.
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست.
حافظ.
در زیر شاخ و پای درختان میان باغ
دینار توده توده کند پیش باغبان.
؟
|| محل. جای، چنانکه در پاتوغ. || تمکین و استقرار و تاب و طاقت. (غیاث اللغات).
- امثال:
از پا پس میزند با دست پیش می کشد، نظیر: از بام خواندن و از در راندن و:
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان
بچشمی خیرگی کردن که برخیز
بدیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
از پا راه بروی کفش پاره میشود از سر کلاه، زیان هر دو طرف امر مساوی است.
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم، نظیر:
پا به اندازه ٔ گلیم دراز باید کرد.
زین سرزنش که کرد ترا دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای.
حافظ.
مکن ترک تازی بکن ترک آز
بقدر گلیمت بکن پا دراز.
؟
پا پای خر دست دست یاسه - به این کار عقلم نمی ماسه. مادرشوئی از کردان خمی دوشاب داشت، روزی حاجتی را از خانه غیبت میکرد آبی فراوان بر زمین خانه پاشید تا اگر عروس بخوردن دوشاب رود آثار پای او برجای ماند. چون از خانه بشد عروس که نامش یاسه [مخفف یاسمین] بود بر خری نشسته بسر خم شد و کاسه ای چند از دوشاب برگرفت و اثر دست او بر خم بماند و چون مادرشوهر بخانه بازگشت و ردّ پای خر تا نزدیک خم بدید و نشان دست عروس بر خم مشاهده کرد متحیر ماند و گفت...
سر بی گناه پای دار میرود اما سر دار نمیرود؛ بی گناه ممکن است چندی متهم و بهتان زده ماند لیکن عاقبت بی تقصیری او آشکار شود. نظیر:
پاکدل را زیان بتن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد.
اوحدی.
یک پا چارق یک پا گیوه، در نهایت فقر و نیازمندی.
یک پایش این دنیاست یک پایش آن دنیا؛ بغایت پیر و مرگش نزدیک است. نظیر:
آفتاب سر دیوار است، آفتاب لب بام است.
- از پا افتادن، ضعیف شدن.
- ازپاافتاده، ضعیف:
ای به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد تو زپاافتادگان را دستگیر.
؟
- از پا داشتن، برپا داشتن:
بیا بزم شادی بر اوبریم
بداریمش از پا و ما می خوریم.
اسدی.
- از پا درآمدن، به آخر رسیدن. برسیدن. بنهایت رسیدن. ضعیف شدن. مردن:
گر از پا درآید نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر.
سعدی (بوستان).
- این پا آن پا کردن، مردد بودن. دودل بودن.
- بپا استادن، قیام:
ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو بپا استاد.
فرّخی.
- بپا بودن، ایستاده بودن. قائم و برجای بودن. استوار بودن:
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری.
منوچهری.
هر کس که او خویشتن بشناخت... آنگاه بداند که مرکب است از چهار چیز که تن وی بدو بپاست. (تاریخ بیهقی).
اندر طلب حکم و قضا بر درسلطان
مانند عصا مانده شب و روز بپائید.
ناصرخسرو.
اگر شمشیر و قلم نیستی این جهان بپا نیستی. (نصیحهالملوک).
- بپا خاستن، قیام. ایستادن. استادن.
- بپا شدن، برخاستن. پدید آمدن: خواست شوری بپا شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. (تاریخ بیهقی).
- بپا ماندن، ایستاده ماندن. استوار ماندن. برجای ماندن.
- بپای کردن، ایستاندن. انعقادِ احتفال گونه ای.
- بپای کسی بافته نبودن، شایسته و سزاوار نبودن او آن کار را: اما ترا در طالع زرع سخن نیست که نه بپای چون توئی بافته اند. (قابوسنامه).
- برپا خاستن، قیام. ایستادن.
- برپا شدن، منعقد شدن. انعقاد، چنانکه جشنی یا عزائی. مهیا کرده شدن:
داند خرد همی که بدین عادت
کاری بزرگ را شده برپائی.
ناصرخسرو.
- برپا کردن، انگیختن، چنانکه فتنه و شری را.
- || منعقد ساختن، چنانکه جشنی یا عزائی را.
- برپا ماندن، استوار ماندن. برجای ماندن.
- پا از پا برنداشتن، یک جا ثابت ایستادن (اسب، انسان و غیره).
- پا از پیش دررفتن کسی را، تهیدست و مفلس شدن او. بی پا شدن او.
- پا از پیش دررفته، مفلس. تهیدست.
- پا از جائی کشیدن، دیگر بدانجای نشدن.
- پا از خجلت برنگرفتن، حرکت نکردن از شرمساری. از خجلت بر جای خود ساکن ماندن:
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که بناز از قد و قامت برخاست.
حافظ.
- پا از سر کردن، با شتاب و شوقی سخت سوی مقصدی رفتن.
- پا از سر نشناختن، سر از پا نشناختن، با اشتیاق فراوان بسوی مقصودی شتافتن.
- پا از گلیم خویشتن درازتر کردن، از حد خویشتن درگذشتن.
- پا افتادن برای کسی، در تداول عوام، اتفاق نیک غیرمنتظری او را پیش آمدن.
- پا افشردن. رجوع به پای فشردن شود.
- پا انداختن برای کسی، در تداول عوام، ایجاد علل و اسبابی تا حادثه ٔ خوب یا بد برای آن کس پیش آید.
- پااندازان رفتن، شلنگ اندازان و بکاهلی راه رفتن.
- پا بپا کردن، مردّد بودن.
- || قبول کردن طلب خود را از طلبی که بدهکار از دیگری دارد. داینی را از دینی در مقابل دینی دیگر بری کردن. تهاتر. حواله کردن.
- پا بجائی نگذاشتن، هیچگاه بدانجای نرفتن.
- پا بر پا پیچیدن، رَصف.
- پا بر جای کردن، اثبات. تثبیت.
- پابرچین رفتن، در تداول عوام، آرام و آهسته رفتن چنانکه آوائی از پا برنیاید.
- پا برتر نهادن، از حد خود تجاوزکردن:
هرکه پا از حد خود برتر نهد
سر دهد بر باد و تن بر سر نهد.
عطار.
- پا بر زمین زدن، پا بزمین کوفتن. بی صبری و ناشکیبائی نمودن با کوفتن پای بر زمین.
- پا بریدن از جائی، دیگربار بدانجای نشدن.
- پا بسنگ آمدن کسی را، بدشواری و مانعی برخوردن وی. پیش آمدن مخاطره ای.
- پا به دامن کردن، گوشه گرفتن.
- پا به دو گذاشتن، در تداول عوام، ناگاه بسرعت فرار کردن.
- پا پس آوردن، صاحب برهان قاطع گوید: کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن و واگذاشتن و بازماندن از طلب بعجز و منهزم شدن در رزم باشد.
- پا پی چیزی بودن (نبودن)، آنرا دنبال و تعقیب کردن (نکردن). بدان محل و وزن و اعتبار دادن (ندادن). اصرار و ابرام کردن (نکردن) در اجرای امری.
- پا پیش گذاشتن، اقدام کردن به امری.
- پا جفت کردن، در کاری سعی فوق از مقدور بجای آوردن. (غیاث اللغات).
- پا خوردن، در تداول عوام، فریب خوردن در حساب.
- || پیخسته شدن چیزی: قالی تا پا نخورد لطیف نمیشود.
- پادادن، روان کردن. قوت و قدرت دادن. (تتمه ٔ برهان).
- || پیش آمدن خیری کسی را.
- || (اصطلاح نظامی) پا را گاه ِ مشق صف جمع، بقوت و نظم بر زمین کوفتن.
- پا در کفش کسی کردن، به ایذاء وی برخاستن یا در کاری مزاحم او شدن. دخالت در کار کسی کردن. از کسی بد گفتن. انبازی کردن در کار کسی بناواجب.
- پا در هوا گفتن، دعاوی بی بیّنه و دلیل کردن. لغو گفتن.
- پا در یک کفش کردن، لجاج و اصرار ورزیدن در کاری.
- پا روی حق گذاشتن،حقی را منکر شدن. انکار حقیقتی یا دربایستی کردن.
- پا روی دُم ِ کسی گذاشتن، وی را بر اثر آزار و ایذاء به کینه جوئی برانگیختن.
- پا روی دُم ِ مار نهادن، فتنه ای خفته را بیدار کردن. دشمنی صعب رابخشم آوردن. نظیر: کام شیر خاریدن. کام شیر آژدن. پیشانی شیر خاریدن. به دم مار خفته پا گذاشتن. چشم بلاخاریدن. دنبال ببر خائیدن. جبهه ٔ شیر خاریدن. چنگال شیر خاریدن. سینه ٔ کرگدن خاریدن. کام افعی خاریدن. گردن ضیغم غضبان خاریدن:
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گزمار.
نزاری قهستانی.
- پا روی هم انداختن، پا صلیبی کردن آنگاه که بر کرسی یا جائی بلند نشسته باشند.
- پاسپر کردن، پی سپر کردن: ثطأه، پاسپر کرد آنرا. (منتهی الارب).
- پا سپوختن کسی، حفز: حفزَته ُ برجلها؛ پا سپوخت او را، یعنی با اردنگ و تیپا و نوک پای او را براند.
- پا شدن، برخاستن.
- امثال:
به او نگفته از آنجا پا شو اینجا بنشین، در همه چیز شبیه به اوست.
- پا کشیدن از جائی، دیگر بدانجای نرفتن.
- پا گرفتن، استوار شدن.
- پا گرفتن برف، بسیار باریدن آن بحدّی که مدتی برجای ماند.
- پا گرفتن قبر، تسنیم. خرپشته ساختن قبر را.
- پا نهادن بر سر چیزی، برآمدن بر وی:
یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای
یا مردوار بر سر همت نهیم سر.
خواجه یحیی گرّای سربدار.
- پایش جائی بند نبودن، اعتباری نداشتن او. فاقد هرگونه اعتبار بودن وی.
- || به دینی متدیّن نبودن.
- پایش روی پایش بند نشدن، بسیار مست بودن. مست طافح بودن. سیاه مست بودن.
- پای کسی حساب کردن، به حساب او گذاشتن.
- پای کسی را گرفتن، به او عاید بودن. به او راجع بودن.
- دو پا داشتن دو تا هم قرض کردن، بجلدی گریختن. بشتاب گریختن.
- دو پا در یک کفش کردن، سماجت و ابرام در امری کردن.
- زیر پا کردن مالی، در تداول خانگی، پنهانی و برخلاف حق متصرف شدن آن.
- زیرپای کسی پوست خربزه گذاشتن، او را فریفتن.
- زیر پای کسی را کشیدن، با مهارت او را به ابراز راز خویش واداشتن.
- زیر پای کسی صابون مالیدن، زیر پای کسی پوست خربزه گذاشتن. او را بفریب دچار خطری کردن.
- زیر پای کسی نشستن، او را پنهانی با گفتارهای دروغین یا وعده های عُرقوبی فریفتن.
- سرپا بودن، قائم بودن. برجای بودن. ایستاده بودن.
رجوع به کلمات ذیل و نظایر آنها در ردیف خود شود: آهوپا. بی پا. پایاپا. تی پا. کیپا. هزارپا. هم پا. بزرگ پا. کوچک پا. بی دست و پا. چارپا. دوپا. کله پا رفتن. کله پا شدن. سرپا. سراپا. سرتاپا. گریزپا. خرپا. تیزپا. بادپا. سگ پا. برهنه پا. سپیدپا. سبزپا. چراغپا. دیوپا. پنج پا. کوتاه پا. درازپا. بلندپا. پابرجا. پابرهنه. پاتی.


تازه ساز

تازه ساز. [زَ / زِ] (ن مف مرکب) نوساز. نوساخته. نوساختمان: بِنائی تازه ساز. خانه ٔ تازه ساز. عمارت تازه ساز.

فرهنگ معین

تازه

(ص.) نو، جدید، مجازاً خرم، شاداب، بدیع، (ق.) اخیر، اخیراً.، ~به دوران رسیده کنایه از: کسی که تازه به مقامی رسیده و خود را گم کرده، ندید بدید، نوکیسه. [خوانش: (زِ)]

فرهنگ عمید

تازه

[مقابلِ کهنه] نو، جدید،
[مقابلِ پژمرده] [مجاز] شاداب، باطراوت،
(قید) اخیراً،
[قدیمی، مجاز] بارونق، باجلوه،
[قدیمی، مجاز] خرم، خوش، شادمان،
* تازه‌به‌تازه: [عامیانه] چیزهای تازه که یکی پس از دیگری پدید آید، نوبه‌نو،


پا

عضوی از بدن انسان و حیوان که با آن راه می‌رود،
قسمت زیرین این عضو در انسان، از مچ تا سرانگشتان: ای تو را خاری به پا نشکسته کی دانی که چیست؟ / جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند (امیرخسرو: ۳۱۹)،
[مجاز] قسمت زیرین و پایین چیزی: پای خم، پای دار، پای درخت، پای دیوار، پای کوه، پای منبر،
پایه،
[مجاز] کنار: مده جام می و پای گُل از دست / ولی غافل مباش از دهر بدمست (حافظ: ۱۰۴۶)،
فوت۲
* پا افشردن: (مصدر لازم) = * پا فشردن
* پا به دامن کشیدن: [مجاز]
در گوشه‌ای نشستن،
گوشه‌گیری کردن،
صبر کردن،
قناعت کردن،
* پا پس کشیدن: [مجاز] از اقدام به کاری خودداری کردن و خود را کنار کشیدن،
* پا خوردن: (مصدر لازم)
ساییده شدن، لگدمال شدن،
[مجاز] فریب خوردن و دچار حساب‌سازی شدن،
* پا دادن: [مجاز]
[عامیانه] فرصت مناسب دست دادن، موقع مناسب برای کسی پیدا شدن که از آن بهره‌گیری کند،
(مصدر متعدی) کسی را نیرو دادن و پشتیبانی کردن،
* پا زدن: (مصدر لازم)
کوبیدن پا بر زمین،
بسیار راه رفتن در جستجوی چیزی،
(ورزش) در شنا و دوچرخه‌سواری، پاها را حرکت دادن برای پیش رفتن،
(ورزش) در میان گود زورخانه، پا کوفتن هماهنگ ورزشکاران،
[مجاز] در حساب به کسی حقه زدن و دغلی کردن و مبلغی از طلب او کم کردن، در صورت‌حساب تقلب کردن و مبلغی اضافه از طرف گرفتن، حساب‌سازی و سوءاستفاده کردن،
* پا شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] از جا برخاستن و برپا ایستادن، برخاستن،
* پا فشردن: (مصدر لازم) ‹پای فشردن›
اصرار و ابرام کردن، پافشاری کردن،
ایستادگی کردن، پایداری کردن،
* پا کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
پوشیدن شلوار،
پوشیدن کفش یا جوراب،
* پا کشیدن: پا بر زمین کشیدن و آهسته‌آهسته رفتن،
* پا کشیدن از جایی: [عامیانه، مجاز] ترک جایی کردن، از جایی دوری گزیدن و دیگر به آنجا نرفتن،
* پا گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
استوار شدن، پابرجا شدن، برقرار شدن،
ثبات و دوام پیدا کردن،
نیرو گرفتن،
* پا کوبیدن: (مصدر لازم) = * پا کوفتن
* پا کوفتن: (مصدر لازم)
پا به زمین زدن،
[مجاز] رقص کردن، رقصیدن،
* از پا درآمدن: (مصدر لازم)
خسته شدن و از رفتن بازماندن،
شکست خوردن،
* از پا درآوردن: (مصدر متعدی)
خسته کردن و از رفتن بازداشتن،
شکست دادن و کشتن،
* برپا: ‹برپای، ورپا› سرپا، ایستاده،
* برپا خاستن: (مصدر لازم) برخاستن، بلند شدن، روی پا ایستادن،
* برپا داشتن (کردن): (مصدر متعدی) [مجاز] به‌پا داشتن، دایر کردن،
* زیر پا کشیدن: [عامیانه، مجاز] از کسی دربارۀ اسرار یا مطالبی که باید پنهان بماند پرسش کردن و اطلاعاتی به‌دست آوردن، با حیله و تدبیر از کسی اقرار گرفتن، به اقرار آوردن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تازه

جدید، مدرن، نو،
(متضاد) کهنه، ابتکاری، بدیع، بکر، طرفه، نوظهور، نوین، اخیر، موخر، متاخر،
(متضاد) دیرینه، قدیم، کهن، کهنه، اکنون، حالا، اینک، الان، باطراوت، شاداب، طری، نوشکفته،
(متضاد) پلاسیده، بی‌طراوت، تر،
(متضاد) خشک، پژمرده، دل‌پذیر، خوشاین

فارسی به عربی

تازه

اخضر، اخیر، جدید، صغیر، متاخرا

فرهنگ فارسی هوشیار

تازه

نو باشد، مقابل کهنه

فارسی به ایتالیایی

تازه

croccante

معادل ابجد

تازه پا

416

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری